روزی پسری زیر سایۀ درخت گردو
نشست تا خستگی در کند
در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی
که آن طرف سبز شده بودند افتاد
و گفت: خدایا همۀ کارهایت عجیب و غریب است !!
کدوی به این بزرگی را روی بوته ای به این کوچکی می رویانی
و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی !!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت بر سرش افتاد
پسر بلافاصله از جا پرید و به فکر فرو رفت
و گفت: خدایا خطایم را ببخش، دیگر در کارت دخالت نمیکنم
هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو
کدو تنبل رویانده بودی
الان چه بلایی به سر من آمده بود .
درباره این سایت